آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
♥وقتی تو هستی قلبم اروم میگیره♥ mohammad.samadi596@yahoo.com به نام خدا
ثانیه صبر کن نگذر تو به این ساده گی بخدا از اول نبوده این رسم عاشقی میخوام سر بزارم روشونه هات تا نباشه غمی ولی این فاصله ی ما نیست درد کمی
سه شنبه 24 دی 1392برچسب:, :: 17:35 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ راستی بگو بینم هنوزم باهاشی؟؟؟ یا این بد بختم رفت قاطی داداشیا........
شنبه 14 دی 1392برچسب:, :: 13:58 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ دل من با دل تو که یکی نیست بدبخت قیافت و ببین ترکیدی........
شنبه 14 دی 1392برچسب:, :: 13:45 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ راستی شنیدم تو دیگه از ما خسته شدی شنیدم به یکی دیگه وابسته شدی به دوست پسر جدیدت مبارک باشه اصلا مگه میشه سلیقه ی شما بد باشه.. .....
جمعه 13 دی 1392برچسب:, :: 16:41 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ بمون دل من فقط به بودنت خوشه منو فکر رفتن تو میکشه لحظه هام تباه بی تو زندگیم سیاه بی تو نمیتونم
جمعه 13 دی 1392برچسب:, :: 16:37 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ هرچی سرم شلوغ شد رو قلب من نظر نداشت بدون تو دنیای من انگار تماشگر نداشت منو نمیشناسن با این غرور لعنتی هیچ وقت نخواستم ببینیم تو لحظه ی ناراحتیم.....
جمعه 13 دی 1392برچسب:, :: 16:6 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ دیگه میرم نمیخوام زندگی و بعد ازبرای تو سخت کنم درسته هیچی نبودم اما ارزوم بود تو رو خوشبخت کنم تو زیادی ولی من کم تراره خب هیچی ما هم سطح نیس حالا وقت بودنم تموم شد و واسه ی موندن من فرست نیس از خیالی روزی که نبینمت همیشه پشت دلم میلرزید اگه کم گذاشتم و کم بودم بخدا بدون که دستم نرسید......
جمعه 13 دی 1392برچسب:, :: 15:49 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ های دختره های پسره تو سریع خام نشین. تا بهت گفت که میخوادت سریع عاشقش نشی کی میدونه تو دل اون نا نجیب چی میگذره چه دوروغا که نمیگه که بهت دست بزنه......
جمعه 13 دی 1392برچسب:, :: 15:31 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ سر نوشت سنگ و منم از جنس شیشم برات مهم نباشه بعد از توچی میشم..... تو به من امید بده ارمش بگیرم بگو بی من راحتی؟تا راحت بمیرم.........
جمعه 13 دی 1392برچسب:, :: 15:16 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************
چهار شنبه 11 دی 1392برچسب:, :: 19:28 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************
شب بود و شمع بود وغم بودومن شب رفت.. شمع سوخت غم ماندو من
چهار شنبه 11 دی 1392برچسب:, :: 19:5 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد. مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند ش د ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود! " پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم. او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد. " پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟" پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم
سه شنبه 10 دی 1392برچسب:, :: 18:49 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
سه شنبه 10 دی 1392برچسب:, :: 18:34 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!
سه شنبه 10 دی 1392برچسب:, :: 18:21 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت
و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت.
و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ... پیرمرد برای اینکه ثابت کند
زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند
ضبط صوتی را آماده کرد
و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد
و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد
به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد،
غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !
![]()
سه شنبه 10 دی 1392برچسب:, :: 17:37 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************
داستان زیبای شاخه گل خشکیده ،یکی از بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد، پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید و از آن لذت ببرید! ” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و … این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم . چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود . تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید. از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و … در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست. وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد . اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم. ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد. محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت. هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد ! اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت . انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود . باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . . آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟! منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !! محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم . برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد . آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام . مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد. هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت: این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه . بعد نامه یی به من داد و گفت : این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : ( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ) مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم . خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید. مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد . _ سلام مژگان . . . خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم . مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم . چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم ! مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت . _ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟ در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم _ س . . . . سلام . . . _ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟ یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . . این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم . حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم . تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود . آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود . وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم . نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند ! چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم . مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . . حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد . داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . . قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند . بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد. ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد . به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . ( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . . بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته . اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و … ) گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست …. چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد. اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم. ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم..! “
سه شنبه 10 دی 1392برچسب:, :: 17:9 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************
بی خیال هر چه علاقه ! دیگر حتی شعر و ترانه و موسیقی هم آرامم نمی کند دیگر بازیهای کودکانه ام را دوست ندارم دیگر به هیچ دیگری نمی اندیشم ! چقدر لابه لای این روزهای پوچ خودم را له کنم و تنهایی ام تنها نشانه ی بودنم باشد برای هر روزهای همیشه چقدر میان چشمانت دست و پا بزنم و تو خودم را که نه ! تنها غرق شدنم را ببینی دیگر دلم هم نمی گیرد! برای هر چه که شاید دلگیر باشد حتی از سکوت این کاغذ هم بیزارم بیزارم از بودنم بیزارم از تو از خودم از . . . هر چه بچرخی این دایره فقط به یک نقطه می رسد تنها یک نقطه حالا چه فرق می کند که انتها باشد یا ابتدا؟ اصلا ً چه فرق می کند که من باشم یا تو؟ مهم فقط همان یکه نقطه است ! نقطه ای که حتی اگر " بی تو بودن من " یا " نبودن تو " باشد مهم نیست مهم فقط همان یک نقطه است ! . . . بیا و محض رضای این دل از همه جا رانده آخر شعرم را خط خطی کن شاید خدا سرنوشت درهمم را خط زد یا شاید " باید " ِ بودنت را به " نباید " ِ اشکهای شبانه ام بخشید اصلا ً خدا را چه دیدی ؟! شاید خدا هم حرف تازه ای برایم داشته باشد !
سه شنبه 10 دی 1392برچسب:, :: 17:5 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ هر جا که عشق باشد ثروت و موفقیعت هم هست! زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد. و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.» شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
سه شنبه 10 دی 1392برچسب:, :: 16:55 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.
سه شنبه 10 دی 1392برچسب:, :: 16:48 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************
دو شنبه 9 دی 1392برچسب:, :: 13:27 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا *********************************************** ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮﻩ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻪ ! . . . . . . . . . . . . . . . . ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﻏﯿﺮﺗﯽ ﺷﺪﻩ ﺯﺩﺗﺶ :))))))))
دو شنبه 9 دی 1392برچسب:, :: 13:4 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************
بعد از رفتنت دو چيز مرا گرياند ، يكي رفتن بي بهانه ات و ديگري ماندن بيهوده خودم!
مي دوني كي مي فهمي دنيا دو روزه ؟ وقتي اوني كه دوستت داره به ت مي گه تا آخر دنيا باهاتم.
زخم زندگي من تو هستي ، همه به زخم زندگيشون دستمال مي بندن ، ولي من به زخم زندگيم دل بستم!
آن زمان كه بايد دوست بداريم كوتاهي مي كنيم ، آن زمان كه دوستمان دارند لجبازي مي كنيم و بعد براي آنچه از دست رفته آه مي كشيم.
زندگي مسابقه نيست، زندگي يك سفر است و تو آن مسافري باش كه در هر گامش ترنم لحظه ها جاري است .
شنبه 7 دی 1392برچسب:, :: 18:15 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************
چشم هايت وقتي دروغ مي گويي زيبا تر مي شوند اگر مي خواهي زيباترين باشي هميشه به من بگو دوستت دارم!
عشق گلي است كه اگر آن را به قصد تجزيه و تحليل پرپر كنيد هرگز قادر نخواهيد بود آن را دوباره جمع كنيد. آن چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف در جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند!
شنبه 7 دی 1392برچسب:, :: 17:56 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************
خيال مي كردم عشق عروسكي است كه م ي توان با آن بازي كرد ولي افسوس اكنون كه معني عشق را درك كرده ام فهميده ام كه خود عروسكي هستم بازيچه دست سرنوشت
عشق عقل را كور مي كند پس سعي كن عاشق كسي باشي كه حاضر باشد به جاي تو ببيند تا زمين نخوري
شنبه 7 دی 1392برچسب:, :: 17:48 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************
شاید بیشتر از من باهاش راحتی شاید بیشتر از من باهات راحته همش چشم براهم که شاید بیای الان بیست و چهار ماه و چند ساعته خودت وعده دادی خودت پس زدی از اون روزی که رفتی کم طاقتم نفهمیدی قلب من از چیز پره ازت بیست و چهار ماه ناراحتم یه روز تشنه بودی واسه دیدنم کی اومد که فلبت ازم سیر شد دقیقا زمانی که وقتش نبود من دلگیر شدم تو دلت گیر شد توی موج رفتار سرد دوسال نشستم که آب از سرم رد بشه به من باشه که تا تهش تشنه ام میرم تا نذارم برات بد بشه میــــمیـــــرم بعد تو من میرم جای تو از قلبم حقمو می گیرم چقدر بگذره تا فراموش شی چقدر خواهشم از سرت بپره سوالم ازت اینه واضح بگو چقدر مهربونه بگو چیش از من سره منو قانعم کن گام لا اقل بگو چیش یه ذره شبیه منه بدون راضی ام به تصمیم تو اگه راضی میشی دلم میشکنه همش حس میکردم تو پشت دری نبودی در وا شدو بسته شد با تکرار این لحظه بعد از دو سال در خونه هم بی تو وابسته شد دوست دارم اما دیگه بسمه ازم کینه داری ازت دلخورم اینم هدیه سال دوم گلم با دستام تورو به دست اون میسپرم میدونی چون که با احساسم هر چی بدتر میشی بازم روت حساسم بی تابم با خیالت هرشب ای دل کم طاقت توبه کن لامصب ضعفم بودمهربونی کردم هر دفعه میری تو چرا من برگردم میــــمیـــــرم بعد تو من میرم جای تو از قلبم حقمو می گیرم آخرین بار با تو گفتمو خندیدم از یه همچین روزی خیلی میترسیدم ——————————————
شنبه 7 دی 1392برچسب:, :: 17:40 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ ! باید اون دنیا از این گربه هایی که وسط خیابون له شدن پرسید که اون طرف خیابون چی داشت که این طرف نداشت؟
امروز بعد سه ماه دانشگاه رفتن و دوری از خونواده داشتم برمیگشتم خونه تو راه اتوبوسی که سوارش بودم ت صادف میکنه بعد بابام بهم زنگ میزنه میگه کجایی میگم اتوبوس تصادف کرد تو راه موندیم بعدش بهم میگه اتوبوس چقد ضربه خورده بیچاره رانندش منم یا سر شکسته منتظر بودم حالمو بپرسه که بعدش هیچی دیگه چیزی نگفت قطع کرد
مامانم رفته بیرون بعد چند ساعت اس داده میگه ساعت3 با ماشین بیا فلان جا دنبالم
جمعه 6 دی 1392برچسب:, :: 17:15 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************
امسال نفر اول کنکور نشم دوم اینا رو شاخمه
تجربه کردين وقتي به يک دختر تيکه ميندازين و مي گيد خانوم زنم مي شي و از اين حرفا جوابشون همش "ايش" هست ؟
با ريتم خوانده شود
جمعه 6 دی 1392برچسب:, :: 16:34 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************
پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:, :: 11:47 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************
مهربونيات زياده که هنوز خوب و صبورى
دلت آينه ايثار عشق است / نگاهت معني بيدار عشق است
سرود انتظار تو ترانه دلم شده / باز اميد ديدنت بهانه دلم شده
پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:, :: 11:23 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************
نمي دانم که بودي يا چه بودي ولي بي حرف، قلبم را ربودي نمي دانم که هستم يا چه هستم ولي هر لحظه در فکر تو هستم
کاسب کهنه کار من! باز بساط مي کني؟
تو صميمي تر از آني که دلم مي پنداشت دل تو با همه آينه ها نسبت داشت!
تو اين دنيا، تو اين عالم، ميون اين همه آدم
نکند یوسف عمرم رود از مصر خيالت
تو مرجاني، تو در جاني تو مرواريد غلطاني
پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:, :: 10:58 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ رامبد کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .
چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 20:11 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد.
بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره
. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم.
در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت:
«پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»
![]()
چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 20:4 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ دختر، از دوستت دارم گفتنهاي هر شب پسره خسته شده بود ...
چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 19:59 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************
سیاوش همانطور که قاضی داشت حرف می زد سرش تو موبایلش بود و انگار داشت اس ام اس بازی می کرد !
اومده بودند طلاق بگیرند ، نیوشا ساکت بود !
قاضی توی این یک ماهی که پرونده در جر یان بود تمام سعیش را کرده بود که مانع از جدایی شان بشود . . .
ولی نیوشا مدام فکر می کرد که سیاوش دوستش ندارد !
اما سیاوش می گفت : داره بچه بازی در میاره !
من اگه یه نوار خالی از صدای خودم ضبط کنم که توش همش بگم : “دوستت دارم،دوستت دارم” و تا شب بذارم این گوش بده . . .
وقتی شب برگردم همون دم در میگه دوستم داری ؟ ! بریدم آقای قاضی ! بریدم . . .
نیوشا فقط ۱۹ سال داشت و ۸ سال از سیاوش کوچکتر بود و شاید همین فاصله سنی اختلافشان را تشدید می کرد!
توی این یک سالی که ازدواج کرده بودند،سیاوش همه سعیش را کرده بود که نیوشا این افکار را از خودش دور کند ولی فایده ای نداشت !
روز به روز بدتر می شد و اختلاف هایشان بیشتر. . .
تا اینکه دیدند زندگی هر روزه زیر یک سقف با دعوا دارد هر دویشان را پیر و خسته می کند !
به همین خاطر تصمیم به طلاق گرفته بودند . . .
سیاوش همچنان داشت اس ام اس می داد که قاضی برگشت و گفت : آقای محترم ! پنج دقیقه به اینجا گوش کنید !
اون گوشی رو بزارید کنار ! دارم دفتر زندگی مشترکتون رو می بندم،اونوقت شما هی سرت تو گوشیته ؟ !
این را که گفت سیاوش هول شد و اس ام اس را هول هولکی فرستاد !
سیاوش د اشت با نیما دوستش اس ام اس بازی می کرد ؛ نیما داشت سعی می کرد که سیاوش را از طلاق منصرف کند . . .
ناگهان صدای گوشی نیوشا آمد ! دستش را برد توی کیفش و با تعجب پیامکی را که رسیده بود خواند :
چیکارش کنم نیما ؟ من عاشقشم ، ولی وقتی نمی خواد باورم کنه میزارم بره ، شاید وقتی ازم جدا بشه خوشبخت تر زندگی کنه !
الان کنارمه ، دلم میخواد بهش بگم نیوشا طلاق نگیریم ! دلم میخواد فریاد بزنم بخدا عاشقتم دوستت دارم ، ولی . . .
بلافاصله چشمهای نیوشا برق زد و با صدایی لرزان گفت :
آقای قاضی ! خواهش می کنم یه لحظه دست نگهدارید ! من ، من می خوام با سیاوش بمونم و دوباره با عشق زندگی کنم !
* قاضی سیاوش را هول کرده بود و او به جای نیما اس ام اس را برای نیوشا که اسمشان کنار هم بود اشتباهی فرستاده بود !
![]()
چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 19:48 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ سلام . دلم برات خیلی تنگ شده بود
چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 19:40 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بو د به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد. چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 19:34 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ پسری به دختر که تازه باهاش دوست شده بود میگه. به هیچکس نمیشه اعتماد کرد!!!!
چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 19:26 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود. دختری جوان ،رو به روی او ، چشم از گلها بر نمیداشت. وقتی به ایستگاه رسیدند ، پیرمرد بلند شد و دسته گل را به دختر داد و گفت: ((میدانم از این گلها خوشت آمده ، به زنم میگویم ، دادمشان به تو . گمانم او هم خوشحال میشود.))
چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 19:16 :: نويسنده : L♥VE
به نام خدا ************************************************ یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند. غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.
چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 19:10 :: نويسنده : L♥VE
![]() ![]() |